سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم

مردی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم هم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا و دیگری از نقره بود ، اما مرد گدا همیشه سکه ی نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و مرد گدا همیشه سکه ی نقره را انتخاب می کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسیدو از اینکه مرد گدا را دست می انداختند ناراحت شد.
در گوشه ی میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه ی طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
گدا پاسخ داد: حق با شماست، اما اگر سکه ی طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیرم آمده.
نتیجه ی اخلاقی :
اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بخوانند.



[ دوشنبه 89/9/15 ] [ 10:28 صبح ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

عصر یک روز نسبتا آرام (از نوع آمریکایی) در یکی از پارک های شهر نیویورک ، دختر بچه ای در حال قدم زدن بود که ناگهان سگی بسوی او حمله می برد. در همان لحظه مردی سر میرسد و با کشتن سگ ، جان آن بچه را نجات میدهد. پلیس که در آن نزدیکی بود ، با دیدن این صحنه به طرف مرد رفته و از او تشکر میکند.
فردای آن روز ، روزنامه های نیویورک تیتر زیر را منتشر میکنند:
مرد نیویورکی ، جان دختر بچه ای را نجات داد.
مرد به دفتر روزنامه میرود و میگوید: من نیویورکی نیستم.
روزنامه های نیویورک متن زیر را جایگزین میکنند:
مرد آمریکایی ، جان دختر بچه ای را نجات داد.
این تیتر اعتراض مجدد این فرد را به همراه دارد ، که من اصلا آمریکایی نیستم.
سردبیر روزنامه از او میپرسد : پس اهل کجایی؟
مرد پاسخ میدهد: ایرانی
فردای آن روز تیتر زیر با تیراژی بالا به چاپ میرسد:
مسلمانی تندرو ، سگ بی پناه آمریکایی را کشت.



[ شنبه 89/9/13 ] [ 6:30 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند. یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد.
علم چندان که بیشتر خوانی              چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشـــــمند              چارپایی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر             که برو هیزمست یا دفتر



[ یکشنبه 89/9/7 ] [ 6:24 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

 

فاصله ی دخترک تا پیرمرد، یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی ؟
نه
مطمئنی ؟
نه
چرا گریه میکنی ؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا ؟
چون قشنگ نیستم
قبلا اینو به تو گفتن ؟
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
راست میگی ؟
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد، پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید. شادِ شادِ
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ... .



[ یکشنبه 89/9/7 ] [ 6:10 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

شیخ جلیل علی بن ابراهیم قمی رحمة ا... از حضرت امام محمد باقر ع روایت کرده که وقتی حضرت رسول ص نشسته بود و جبرِِئیل نزد آن حضرت بود ، ناگاه نظر جبرئیل به سوی آسمان افتاد و رنگش تغییر کرد از ترس به حدی که مانند زعفران شد ، پس خود را چسبانید به رسول خدا و به آن حضرت پناه برد . پس ححضرت رسول نظر افکند به آنجا که جبرئیل نظرش افتاده بود ، دید ملکی را که پُر کرده مشرق و مغرب را که گویا قاب زمین است.
پس آن ملک رو کرد به پیغمبر و گفت: یا محمد من رسول خدایم بسوی تو، که تو را مخیر سازم که ، پادشاه باشی و رسول بهتر است ، یا بنده باشی و رسول؟
پس حضرت التفات کرد بسوی جبرئیل ، دید رنگش به حال اول برگشته و به خال آمده. جبرئیل عرض کرد : بلکه اختیار کنید که بنده باشید و رسول.
پس آن ملک پای راست را بلند کرد و گذاشت در میان آسمان دنیا و پای چپ را بلند کرد و گذاشت در آسمان دوم ، بعد از آن پای راست را گذاشت در آسمان سوم و به همین نحو رفت تا آسمان هفتم. هر آسمان را یک گام خود کرد و آنقدر بالا رفت تا اینکه به اندازه ی مرغ کوچکی شد.
پس حضرت همانا رو به جبرئیل کرد و فرمود: همانا مشاهده کردم که تو به شدت ترسیدی و ندیدم چیزی که مرا اینقدر بترساند ، جز تغییر کردن رنگ تو.
جبرئیل گفت: یا رسول ا... مرا ملامت نفرما. آیا دانستید که این ملک که بود؟ این اسرافیل حاجب الرّب (پرده دار خدا) بود ، و از زمانی که حق تعالی آسمانها و زمین را خلق فرمود از مکان خود پایین نیامده. من او را دیدم که بسوی زمین می آید ، گمان کردم که آمده است برای برپا کردن قیامت. پس از ترس قیامت رنگم چنان تغییر کرد که مشاهده فرمودید. پس چون دیدم که برای امر قیامت نیامده بلکه حق تعالی چون شما را به جهت بزرگیتان او را به نزد شما فرستاده ، رنگم به حال اول آمد و نفسم بسوی من برگشت.

منازل الآخرة - تالیف حاج شیخ عباس قمی - چاپ ششم - فصل 4 - ص 59



[ یکشنبه 89/9/7 ] [ 5:51 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه