سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم

 

فاصله ی دخترک تا پیرمرد، یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی
پیرمرد از دختر پرسید:
غمگینی ؟
نه
مطمئنی ؟
نه
چرا گریه میکنی ؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا ؟
چون قشنگ نیستم
قبلا اینو به تو گفتن ؟
نه
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
راست میگی ؟
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد، پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید. شادِ شادِ
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت ... .



[ یکشنبه 89/9/7 ] [ 6:10 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه