سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد. ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آهی کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه میدید!
پسرک عقب مانده ی ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا میرفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.



[ شنبه 89/9/27 ] [ 12:44 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه