پیشاپیش عید همگی مبارک
[ دوشنبه 89/12/23 ] [ 1:13 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]
چند وقت پیش سازمان سیا (سازمان جاسوسی آمریکا) شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی خود کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود. بطوری که آزمون های بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، مورد بررسی قرار گرفت.
پس از بررسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و آزمون های لازم، 2 مرد و یک زن از میان تمام شرکت کنندگان برای این کار مناسب تشخیص داده شدند.
در روز آزمون نهایی مامور سیا یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالی که اسلحه ای را به او داد گفت: ما باید بدانیم که تو همه ی دستورات ما را در هر شرایطی اطاعت میکنی. حال وارد این اتاق شو و همسرت را که بروی صندلی نشسته است، بکش!!!!!
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت: حتما شوخی میکنی؟ من هرگز نمیتوانم به همسرم شلیک کنم. مامور نگاهی کرد و گفت: پس شما فرد مناسبی برای این کار نیستید.
نوبت مرد دوم و اجرای همین دستور شد. مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد، اما اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. برای مدتی در همه جا سکوت برقرار بود و پس از پنج دقیقه مرد با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت: من سعی کردم به او شلیک کنم امانتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس میزنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم.
مامور سیا پاسخ داد: همین طور است، همسرت را بردار و به خانه برو.
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند.
خانم، اسلحه را گرفت و بلافاصله وارد اتاق شد. حتی قبل از آنکه در اتاق بسته شود، آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگریشنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق بلند شد. آنها صدای جیغ شوهر آن خانم ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سر و صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا سکوت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم در درگاه در ظاهر شد.
او در حالی که عرق را از پیشانی اش پاک میکرد گفت: شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است. من مجبور شدم شوهرم را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!!!!!!!!!
[ شنبه 89/12/7 ] [ 11:2 صبح ] [ حامد ابراهیمی ]
مردی با اسلحه وارد بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولها را گرفت، رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید آیا شما دیدید که من از بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: بله، من دیدم! دزد اسلحه را به سمت شقیقه ی مرد گرفت و او را درجا کشت.
او مجدد رو به زوجی کرد که نزدیکش ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدی که من از این بانکدزدی کنم؟
مرد پاسخ داد: نه قربان، من ندیدم، اما همسرم دید!!!!!!!!
نکته ی اخلاقی:
وقتی شانس در خونه ی شما رو میزنه، از اون کمال استفاده رو بکنید.
[ شنبه 89/12/7 ] [ 10:34 صبح ] [ حامد ابراهیمی ]
یک زوج در اوایل شصت سالگی در یک رستوران کوچک، سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما سالها به خوشی با هم زندگی کردید و در تمام این مدت به هم وفادار موندید، هر کدومتون میتونید یک آرزو کنید.
خانم گفت: اوه! من میخواهم به همراه همسر عزیزم، به دور دنیا سفر کنم.
پری کوچولو چوب جادواش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت مرد بود. چند لحظه فکر کرد و رو به همسرش کرد و گفت: خوب! تو آرزوی عاشقانه ای کردی ولی چنین موقعیتی فقط یکبار در زندگی آدم اتفاق می افتد. بنابراین با تاسف باید بگویم که آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری کوچولو واقعا ناامید شده بودند، ولی آرزو ، آرزوی دیگه!!!!!!!!!
پری، چوب جادواش را چرخاند و آقا 90 ساله شد.
پیام اخلاقی این داستان:
مردها شاید موجودات ناسپاسی باشند، اما پری ها مونث هستند .
[ شنبه 89/12/7 ] [ 10:26 صبح ] [ حامد ابراهیمی ]
شخصی از پروردگار درخواست نمود که به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی کرد که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید، ولی دسته ی قاشق ها بلند تر از بازوی آنها بود، بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند. عذاب آنها وحشتناک بود.
آنگاه خداوند به او گفت: "اینک بهشت را به تو نشان میدهم"
او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. "دیگ غذا ، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند." ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند.
آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجاشادنند، در حالی که شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟؟؟
خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است. در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشق غذا را در دهان دیگری می گذارد. "چون ایمان دارد کسی هست که غذا را در دهانش یگذارد."
[ یکشنبه 89/10/12 ] [ 12:44 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]
::