روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفتگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر، چندتا سوال برایم پیش آمده، آیا میتوانم از شما بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم، ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم، تا در صحرا که هستیم و چیزی پیدا نمیشود، بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم برای راه رفتن در صحرا، داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها این مژه ها جلوی دید مرا می گیرند.
شتر مادر: پسرم، این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در برابر باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شنهای بیابان است.
فقط یک سوال دیگر دارم.
شتر مادر: بپرس عزیزم!
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟
نتیجه گیری:
مهارت ها ، علوم ، توانایی ها و تجارب فقط زمانی بکار می آیندکه ما در جایگاه واقعی و درست خود باشیم.
پس همیشه از خود بپرسید: " الآن در کجا قرار دارم؟ "
[ یکشنبه 89/10/12 ] [ 12:32 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد. ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آهی کشید. آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه میدید!
پسرک عقب مانده ی ذهنی بود. با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا میرفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
[ شنبه 89/9/27 ] [ 12:44 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]
مردی وارد گلفروشی شد تا دسته گلی برای مادرش ، که در شهر دیگری زندگی میکرد سفارش دهد و با پست برای او بفرستد. وقتی از گلفروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار در نشسته و گریه میکند.
مرد نزدیک او رفت و پرسید: دخترم چرا گریه میکنی؟
دخترک گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم، ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گلفروشی خارج می شدند، دخترک در حالی که دسته گلی را در دستش گرفته بود، لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب آورد.
مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر پاسخ داد: نه، تا قبر مادرم راهی نیست.
مرد دیگر نمیتوانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و اشکهایش جاری شد. طاقت نیاورد، به گلفروشی برگشت و دسته گلی را که میخواست پست کند، پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا با دست خودش آن را به مادرش هدیه کند.
جمله ی پایانی:
بجای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن. (شکسپیر)
[ شنبه 89/9/27 ] [ 12:34 عصر ] [ حامد ابراهیمی ]
::